خاطره مسلمان شدن قبيله ادمخوار
نوشته شده توسط : a.t.leskoklaye
در سفری که اخیرا داشتم توفیقی شد تا پای خاطرات یکی از روحانیانی بنشینم که برای تبلیغ به آفریقا رفته بودند. حجت الاسلام فیضی همینک مسئول روابط عمومی موسسه در راه حق هستند. با ایشان در دفتر مدیریت همین موسسه سخن می گفتم. محرم امسال برای تبلیغ به آفریقا رفتم. حین ورود دو خودرو و دو مترجم همراه من کردند و من بلافاصله کارم را شروع کردم. روزی مشغول صبحانه خوردن بودم که یکی از بومیان آفریقا که همراه ما بود از قبیله ای گفت که اهالی آن آدم خوار هستند و به همین خاطر تا به حال کسی جرات نکرده برای تبلیغ دینی به آنجا برود و اهالی آن از دین خبر ندارند و در یک کلام به کل تمدن به آنجا نرسیده است. من اصرار کردم که باید مرا به آنجا ببرید. هیچ کسی راضی نشد با من همراه شود. بهانه های مختلفی آوردند. یکی گفت آنجا را نمی شناسم و دیگری گفت زبانشان را بلد نیستیم و... روزی در خدمت جوانان آفریقایی بودیم که متوجه شدم دونفر از آنان از قبایل نزدیک به آدم خوارها هستند. گفتم باید مرا به آنجا ببرید. بلاخره با اصرار من تصمیم به رفتن گرفته شد. 15ساعت در دل جنگل راندیم تا این که یکدفعه دیدیم بومیان آفریقایی که منتسب به قبیله آدم خوارها بودند ما را دوره کردند و از سر و کول ماشین بالا رفتند. اطرافیانم از ترس خود را باخته بودند اما من اطمینان قلبی داشتم. با خود می گفتم آدم که باید روزی بمیرد. اما اگر من بتوانم کاری بکنم آن ارزش دارد. هدف مهم است نتیجه با خود خدا. بلاخره آن دوستی که با ما بود با زبان خود آنها گفت: این مرد نماینده خداست و آمده با رئیس قبیله صحبت کند. ما را به پیش رئیس قبیله بردند. همه اهل قبیله دورمان را گرفتند. من شروع کردم. صحبت هایم به واسطه سه مترجم به آن ها می رسید. اولی فارسی را به فرانسه برمی گرداند. دومی فرانسه را به زبان محلی و آن سومی به لهجه های آفریقایی برمی گرداند. آفریقا چند صد لهجه محلی دارد. یعنی عملا ما بین دو جمله باید چند دقیقه ای مکث می کردم. گفتم که این جهان با نظمی که دارد محال است خود به خود ایجاد شود. و از برهان نظم استفاده کردم. رئیس قبیله گفت: ما قبلا خودمان به این نتیجه رسیده ایم که بایدوجود آورنده ای برای این جهان باشد. سپس گفتم: آن خدایی که ما را آفریده برای زندگی بهتر و رسیدن به سعادت قانون هایی را وضع کرده که ما به آن دین می گوییم. رجوع به فطرت کار خود را می کرد. رئیس قبیله گفت: این هم چیز معقولی است. ما این گفته را می پذیریم. و پس از مدتی نوبت به خوردن شام رسید. طبیعتا من نمی توانستم از غذای آنان بخورم. در مقابل این حرکت توضیح دادم که آن خدا به ما اجازه نمی دهد خون بخوریم. تن ماهی های فراوانی که با خود از ایران برده بودم در تمام سفر غذای من بودند. یکی را باز کردم تا به عنوان شام میل کنم. رئیس قبیله هم از آن چشید ولی حالتی را نشان داد که گویا خوشش نیامده بود. زن رئیس قبیله چشمش به کاسه ای که من در آن غذا می خوردم افتاده بود. تقدیمش کردم و او خیلی خوشحال بود. وقت خواب که شد همه همراهان من به ماشین رفتند و درها را هم قفل کردند از ترس این که مبادا هوس گوشت تنشان بر سر اهالی قبیله بیافتد اما من همانجا در چادر رئیس خوابیدم. موقع نماز صبح که شد یواش بی آن که کسی متوجه شود بیدار شدم و مشغول ادای نماز شدم که یکباره یکی از اهالی متوجه شد و زنگ خطر را به صدا در آورد و همه به گمان خیانت من بر سر من ریختند و با آن نیزه های چوبی مرا محاصره کردند. رئیس با حالتی عصبانی آمد و از من توضیح خواست. گفتم که همان خدایی که ما را آفریده و این همه نعمت به ما داده است از ما خواسته تا روزی پنج بار عبادتش کنیم. به من گفت عبادت کن تا ما هم ببینیم. شروع به نماز خواندن کردم. خیلی راحت. اصراری به ادای غلیظ«ولضالین» نکردم. آرام نماز خواندم. پس از پایان نماز رئیس آمد و مرا بغل کرد و گفت این آیین ما از این پس خواهد بود. همه اهالی قبیله آدم خوارها آن روز با ادای شهادتین مسلمان شدند. خواستم برگردم که رئیس قبیله آمد و به من گفت: به تو زن می دهیم، خانه می دهیم و ... اما اینجا بمان. به او توضیح دادم که نمی توانم بمانم اما به او قول دادم که یکی از روحانیان را برای تبلیغ به میان آن ها بفرستم. مدتی بعد به تهران برگشتم اما خاطره شیرین آن سفر تبلیغی همیشه با من است.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ‏"حوادث" ,
:: بازدید از این مطلب : 1027
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: